۰



نمیدونم حسم دقیقا چیه

حرص، خجالت یا چی

حتی نمیتونم توضیحش بدم

من کاری نکردم اما به خاطر کارای یه عده باید خجالت زده بشم

 

پ.ن: کاری به کسی ندارم ولی بقیه انگار کار دارن 

پ.ن: من حتی سلامم نمیکنم بهشون اصلا نمیدیدمشون 

پ.ن: اه ????


رفتم ساندویچ بخرم واسه شام شیفت شبم . 

تو شیفتای شب لعنتیا اغلب یادشون میره که یه نفر تو اتاق عمل تک و تنهاس و شام نمیارن اینجا

گرچه اونقدر غذای افتضاحیه که نیاوردنش شرف داره

فقط بلدن جلوی دکترا خم و راست بشن و غذای درست و حسابی براشون بیارن

به قول آقای رمی معده ی ما معده ی گاوه احتمالا هرچیزی میذارن جلومون

  مادامی که انتظار میکشیدم ساندویچم آماده بشه خودمو سرزنش میکردم که چرا تنبلی رو کنار نمیذارم و خودم غذا درست نمیکنم

بعد از کلی معطلی ساندویچو گرفتم و سریع روانه ی شیفت شدم

با اولین گازی که بهش زدم طعم تند سیر رو حس کردم

متنفرم ازش

از فرط گرسنگی خوردمش

دیگه تا مدتها نمیخوام غذای بیرون بخورم

هنوز طعم و بوی سیر رو حس میکنم

فردا صبح هم باید ماسک بزنم و برم وگرنه با بوی سیر همه رو مدهوش میکنم

 

پ.ن: کمی تغییر رویه لازم بود تا با خودم آشتی کنم خدا رو شکر جواب داد کاش از اول اینکارو میکردم

پ.ن: شرط اول اعتماد به نفس و نباختن خود

پ.ن: یه دختر یک ساله و خوردی رو آوردن واسه رگ گیری بغلش کردم تا ببرمش توی ریکاوری که سرشو گذاشت روی شونم نمیتونم حسمو توصیف کنمفقط دیگه نمیتونستم ببینم که سوزن توی دستش میره و گریه میکنه

پ.ن: من میفهمم چی تو سرشه من با این نگاه آشنام

پ.ن: آقای نون رو نصیحت کردم که انقدر به همه لطف نکنه وقتی قدرشو نمیدونن و سوء استفاده میکنن یه هفته س صبح تا شب شیفته جای همه وایمیسهقدرت نه گفتن نداره خستگی و ناراحتی از قیافش میبارید ولی هیچی نمیگفت بهش گفتم لطف مکرر میشه حق مسلم انگار که حرف دلشو زده باشم خیلی خوشش اومد رو تابلوی ریکاوری نوشت 


امروز عجیب دلم گرفت

از یه نفر

اون یه نفر خودمم

از اینکه چرا همینطوری وایسادم و کاری برای خودم نمیکنم

من میدونم تو جای اشتباهی ایستادم

اما کاری نمیکنم

نباید بشینم اینجا تا شین و پ حتی به شوخی اون حرفو بهم بزنن

چرا این حقارتو قبول کنم؟

فقط سکوت کردم و لبخند زدم

اما پر از بغض بودم

تصمیم گرفتم بعد از شیفت تا پانسیون پیاده برم تنها

سهیلا هم میخواست باهام بیاد

فاطی میگفت با ملشین شادی بریم

هیچی نگفتم، زودتر از همه لباس پوشیدم

فاطی گفت چه خبرته به این زودی گفتم من دارم میرم خداحافظ

در رختکنو بستم، شنیدم میگفتن چش شد؟

صبح که حالش خوب بود

لیلی صدام زد، حس کردم اگه واسه جواب دادن بهش برگردم ممکنه اشکم بریزه

با بغضی بیرون رفتم

تا رسیدم رفتم روی تخت و پتو رو روی سرم کشیدم که فکر کنن خوابم و نخوان که باهام حرف بزنن

هرچند فاطی اومد صدام زد جوابشو ندادم

صدای پچ پچشون میومد

گوشیمو سایلنت کردم

بچه ها بهم زنگ زده بودن، اس ام اس، پی ام واتساپ

حوصله ی هیچکسیو نداشتم

زیر پتو اشک ریختم با صدای ابی توی گوشم که میگفت کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری

نمیدونم از چه زمانی انقدر این آهنگو دوست داشتم، شاید از اون زمانی که پسری که چهرشو ندیدم و فقط صداشو میشنیدم توی چند قدمیم این آهنگو میخوند و گیتار میزد

شایدم از اون شبی که پر از درد بودم، تو دوران طرح و این آهنگو آسیه برام گذاشت و من ساعتها اونو تکرار میکردم

اونقدر این آهنگو گوش کردم که خوابم برد با سردرد بیدار شدم

کلافه و بی حوصله

جمع و جور کردم و اومدم شیفت

هنوز بچه ها پیام میدن یا زنگ میزنن که حالمو بپرسن

پ.ن:  دلم میخواست الان یکی روبروم بود، با خیال راحت براش درد دل میکردم اونم اونقدر قوی و محکم بود که میتونست دردامو از بین ببره

پ.ن: بهنازم با دلخوری رفت شین توهین بدی بهش کرد حق داشت که بره

پ.ن: دوست دارم فردا زودتر برم که نخوام واسه کسی توضیح بدم چمه 

 

 

 


اشتباهم اینه که دوستی رو با همکاری قاطی کردم

دیدار برای خوش گذردنی و بیرون رفتن دوست خوبیه اما میتونم بگم مزخرف ترین همکار دنیاس

کاری نمیکنه، ول میچرخه و فقط سوء استفاده میکنه ازت

مثل الان که شیفت من تموم شده و چون هنوز نرفتم مجبورم میکنه خون مریضو من چک کنم و تحویل بگیرم

کار سختی نبود

اما وظیفم نبود

از کمک به دیگران بدم نمیاد اما وقتی نیاز به کمک دارن نه وقتی میخوان ازت سوء استفاده کنن.

دیگه تحملش واسه همه سخت شده

همه ناراضی ان

اما مجبورن سکوت کنن

چون خانوم با زبونش مسئولین رو به نفع خودش متقاعد میکنه هرچند خودش هم الان مسئولیت استف بخش رو داره

حالا که قدرتش فقط زبونش هم نیست

لعنت به این ناچاری برای کار تو این فضا .


سایه ی آبی ناشیانه ای پشت چشمش کشیده با رژ لبی قرمز
مژه های مصنوعی را چطور چسبانده نمیدانم
دختر بچه ای 6 ساله یا بیشتر
مثل تمام دختران هم سن و سالش او هم سراغ لوازم آرایشی مادرش رفته و خواسته خودش را خوشکل کند
پر از ذوق کودکی، پر از لطافت دخترانه
حالا چشم رو هم گذاشته و قرار نیست باز کند
و من بر بالینش خودم را به آب و آتش میزنم تا قلبش یک بار دیگر بزند، نفس بکشد، چشم باز کند
برادر کوچکترش روی تخت کناری غرق خون
امشب برای آخرین بار دست هم را گرفته بودند که از آن آخرین خیابان عبور کنند
که آن پسرک چشم قرمز مست پای رو گاز گذاشت تا آخرین ها را برایشان رقم بزند
و حالا من اینجا نشسته ام با صدای کمانچه ی غمگین خواهرم به سایه ی آبی رنگ چشم دخترک فکر میکنم و اشک میریزم


پ.ن: لحظه ی آخر شیفت لباسهامو عوض کرده بودم و منتظر که شبکار بیاد که کد پیج کردن برای اون دوتا طفل معصوم

 


باز هم من شبکاری چهارشنبه

امروز صبح اونقدر خوابیدم که بتونم شب رو جغد وار طی کنم

نمیددنم چطوری تونستم این همه بخوابم

وقتی بیدار شدم هنوز حس کوفتگی داشتم 

اصن دو روزه همش حس خستگی دارم و کمی بدن درد و کمی سردرد و

به آنفولانزای n1h1 شک کردم اگه واقعا مریض شدم و در شرف مرگ بودم آدرس وبلاگمو میدم به بقیه تا زندگی ناممو بخونن و همینجا هم ازشون حلالیت میطلبم

البته من student disease دارم ، واسه همین عادت دارم به همه بیماریها شک کنم ! ???? سه، چهار سال پیش بود چقدددد گریه میکردم فک میکردم ام اس دارم!!! رفتم پیش دکتر گفت پاشو برو خوشی زده زیر دلت

الان بهتر شدم کمتر به بیماریها شک میکنم

پ.ن: به اونا حسودیم شد معلوم نیس چم شده

پ.ن: شیطونه میگه همون کاریو کنم که آسیه میگه اما وقتی خودمو تو مرحله ی عمل تصور میکنم خندم میگیره انگار آدم این کار نیستم

پ.ن: من و دردهای سینوزیتی و .

پ.ن: مردم کلاس رقص میذارن ساعتی 20 از هر نفر! بعد من چسبیدم به این بیمارستانی که دوهفته پیش تازه حقوق شهریورو دادن!!! 

پ.ن: تا حقوق بعدی نه میتونم کنم، نه تفریح، نه غذای بیرون 

پ.ن: چقدددر این شعر حسین منزوی رو دوست دارم:

تو پایان تمام جست و جوهای منی، ای یار

خوشا بخت تکاپویی، که فرجام از تو میگیرد


از دیشب تا حالا در حد 5 تا جمله با بچه ها حرف نزدم از دست کسی ناراحت نیستما اصن خودمم نمیفهمم چمه سمیرا میگه چته تو فکری؟! تو فکرم نیستم در واقع حرفم نمیاد اسی یه جور دلسوزانه بهم نگاه میکنه سوال میپرسه تک کلمه جواب میدم بعدش یه لبخند میزنم که فکر نکنن از دستشون ناراحتم ولی دوس دارم کاری بهم نداشته باشن تا خودم از این حالت بیرون بیام میدونم کنجکاون بدونن چمه چون همیشه پرانرژی و شنگولم
امروز اینچارج(مسئول نیروهای بیهوشی) بودم البته ریلیور(ینی برم جای همکارا وایسم ک برن استراحت) و سیرکولار(وسایل و تجهیزات لازم رو به دست بیهوشیا برسونم) هم بودم به معنای واقعی پوکیدم ولی همچنان انرژی داشتمچون انرژیه منو بیشتر مسائل روحی میتونن بگیرن تا فعالیت فیزیکی فقط یه جایی از شیفت یه کم انرژیم تحلیل رفت به خاطر یه سری رفتارای زیرزیرکی و دخالت گونه ی آقای شین و فاطی که البته بعد برام توضیح دادن و از دلم درآوردن و یه سوتیه کوچولو که با اینکه
تقریبا تا برسم پانسیون و کارامو بکنم ،ساعت 5 میشه که تازه کمرم میچسبه ب تخت این لحظه رو میپرستم ینی آرامش ینی همه کاراتو کردی و وظایفتو انجام دادی و الان باید ریلکس کنی البته دیگه خواب ب چشمم نمیاد تو این لحظه فقط دراز میکشم امروزم شیفت شلوغی بود سر کیس اول یه کم اذیت شدم از وقتی اومدم اکثرا سر کیسای سنگین و خاصم کیس اول یه بچه بود که کاپنوش خوب نبود و تا آخر عمل دستی ونتیله ش کردم و آخرشم خیلی طول کشید تا بیدار شد
آخیییش چه شیفت خوبی بود از 7 و نیم تا 2و نیم دویدم سر کیسای سنگین نوروسرجری و پوزیشنی دکتر میم گفت چقد خوبه وقتی عملا زیادنا آدم انقدر سرگرم میشه که نمیفهمه چجوری میگذره راست میگه انقد خوبه خودتو با کار خفه کنی و به هیچی فک نکنی اصن اونجا آدم یادش میره کرونا و هزار تا بدبختیو یه کمی واسه کیس آخرم استرس گرفتم چون بیلیدینگش زیاد شد داشت میرسید به ای بی الش که خدا روشکر تموم شد و نیاز نشد خون بدم بهش
زهرا رفته اصفهان پیش عاطی با من ویدیو کال گرفتن منم یه لباس هزار طرح تنم بود موهامم ژولیده فقط وقت کردم موهامو ببندم و جواب بدم گوشیو گرفتم تو حلقم که لباسم پیدا نشه بچه ها گفتن هیچ وقت این شکلی با یه پسر ویدیو کال نگیر! نامردا کلی سر به سرم گذاشتن عاطی گفت اون گوشیه لامصبو از تو حلقت دربیار درست قیافتو ببینم!!! گوشیو یه کم بافاصله گرفتم زهرای نامرد گفت لباست شبیه زندانیاس!!! تا این حدم نبود ولی خب از این راحتی تابستونیای شلوغ الطرح بود!!! دفعه
یه روز یه متنی تو وبلاگ دایی خوندم که از خستگی بعد از کارش گفته بود نه خستگی روحی خستگی جسمی منم که اون موقع تو اوج خونه نشینی و بیکاری بودم بهش گفتم من حسرت همین حس خستگی رو دارم و یه خواب از سر همین حس یه جوری که اصلا نفهمم چجوری خوابم برده اما امروز سره کار این حسو به میزان زیااااد تجربه کردم شیفت پر عمل و کم نیرویی داشتیم کلا 4 تا بیهوشی تو شیفت بودیم و مجبور بودیم بی وقفه سر عمل باشیم
چه لذتی بالاتر از این که شاهد دوماد شدن تک تک خواستگاران و خاطر خواهان سابقت باشی؟! آقای میم هم ازدواج کرد سوده عکسشونو استوری کرده و زیرش تبریک گفته بهشون منم واقعا خوشحال شدم براشون اصلا روزی که نه گفتم بهش هم خیلی خوشحال شدم یادمه یه جایی قدم میزدیم و صحبت میکردیم که گفت: هر سوالی که به ذهنتون میرسه بپرسین تا من جواب بدم من مسئول سوالایی که شما نپرسیدین نیستماااا منم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید همون سوال معروفی هست که از مریضام

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

borhannews.rozblog.com مانا چمن شرکت حسابان نماینده آموزش سپیدار در ورامین شب که میشه وینکل نجوم و فضانوردی هر چی که بخوای دانلود فایل های کمیاب چنار دانلود